آمدگه وداع چو تاریک شد هوا


آن مه که هست جان و دلم را بدو هوا

گرمی گرفته از جگر گرم او زمین


سردی گرفته از نفس سرد من هوا

ماه تمام او شده چون آسمان کبود


شکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا

چون شاخ شاخ سنبل و چون جوی جوی سیم


زلف و سرشکش از بر یاقوت و کهْربا

مانند زنگی ای که بر آتش همی تپد


زلفش در آب دیده همی کرد آشنا

بنشست نرم نرم و همی گفت زارزار


با آشنا چنین نکند هرگز آشنا

ای از خط وفا شده بی حجتی برون


بیگانه وار صف زده در محْضر جفا

بردی سر از وفا و نبردی وفا به سر


به زین بود به مذهب آزادگان وفا

از من بری مشو که من از دل شوم بری


وز من جدا مشو که من از جان شوم جدا

از جان و دل به طبع توان بودنت رهی


لیکن چو جان و دل نتوان کردنت رها

فرمان بر و مرو که کند رنجه روزگار


دست تو از عنان و دل و دست از عنا

در بر مراد دل ز بر دل همی روی


بودنْت ْ تا چه مدت و رفتنْت ْ تاکجا

گفتم که ای مرا ز دل و جان عزیزتر


جان و دلم مکن به بلا خیره مبتلا

از چشم خویش چشمهٔ زمزم مکن که هست


رخسار و حجرهٔ تو مرا کعبه و صفا

تو دیدهٔ منی و نخواهم کنار خویش


از دیده گشته خالی و از خون دل ملا

لیکن ز نزد تو به ضرورت همی روم


در شرع ْ کارها به ضرورت بود روا

بودن خطاست ایدر و آن خوبتر که من


گیرم ره صواب و گذارم ره خطا

اینجا نه حشمت است مرا و نه نعمت است


جایی روم که حشمت و نعمت بود مرا

مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر


گوهر به کان خویش ندارد بسی بها

گر جان ما به ما بگذارند مدتی


خرم شود به وصل دگرباره جان ما

گاه است اگر وداع کنیم وز چشم خویش


باریم گوهری که همی بارد از سما

مه بود دلبر من و چون کردمش وداع


ره پیش روی کردم و مه در پس قفا

دیدم جهان چو هاویه پردود و پر شرر


دود آمده به زیر و شرر رفته بر علا

بر خاک برفتاده به هم موکب ظلم


بر چرخ ایستاده به هم لشکر ضیا

روی زمین ببسته ز جسمانیان نظر


روی فلک گرفته ز روحانیان صفا

اندر هوا شهاب تو گفتی همی رود


در پیکر شیاطین ْ ارواح انبیا

گردون چو مرغزار و درو ماه نو چو داس


گفتی که مرغزار همی بدرود گیا

گرد آمده ثریا بر چرخ زودگرد


چون دانه های سیمین بر چرخ آسیا

سیل مجره همچو رهی کاشکاره کرد


موسی میان بحر چون بر آب زد عصا

اندر شبی چنین که فلک بود مسْتوی


دیدم رهی روان شده از خط استوا

در غارهاش یافته طاغوت مستقر


بر پشته هاش یافته عفریت متکا

گرماش چون حرارت محْرور در تموز


سرماش چون رطوبت مرطوب در شتا

پر شیر و اژدها همهٔ بیشه های او


چون ناب شیر شرزه و دندان اژدها

شورابه های بی مزهٔ ناخوش اندرو


همچون دهان صاحب علت به ناشتا

گفتی سرابهاش چو صرْح ممردست


از زیر پای آب در آن همچو آسیا

ریگ اندرو چو آتش و گرد اندرو چو دود


مردم چو مرغ و باد مخالف چو گردنا

دیدم سماک را ز بلندیش چون سمک


دیدم سهیل را ز معالیش جون سها

گاهی ز بیم ذوبعه خواندم همی فسون


گاهی ز ترس وسوسه کردم همی دعا

پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز


کز بهرکام دل نشوم طعمهٔ بلا

از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی


برهیز من هدر شد و سوگند من هبا

پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو


باری بر او نهاد ز اندیشه و عنا

گم شد دلم ز دست و به خاک اندر اوفتاد


کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا

تا عشق تو رها نکند جان من ز دست


من کی کنم ز دست سر زلف تو رها

در گرانبهایی و دارم تو را عزیز


آری عزیز باشد در گرانبها

بودم درین تفکر و اندیشه کز فلک


آواز داد دولت و گفتا که مرحبا

ای از پی مراد به حضرت نهاده روی


رایت سوی امید و امیدت سوی قضا

شعرت همه معانی و لفظت همه نکت


طبعت همه مدایح و درجت همه ثنا

زودا که پادشا کندت بر مراد دل


دیدار و خدمت شرف الملک پادشا

بوسعد، نجم سعد و محمد، سپهر حمد


کز سعد و حمد یافت معالی وکبریا

صدری که در شمایل و اخلاق لطف او


از کبریاست محض نه کبرست و نه ریا

معلوم شد که نام فتوت به ذات او


مختوم شد چنانکه نبوت به مصطفا

ملک زمین به کلک و بنانش قرار یافت


چون دین به ضربت و شرف تیغ مرتضا

بینم همی معاینه از مکرمات او


هرچ آن شنیده ام زکرامات اولیا

دنیا چو بوستان شد و ذاتش درو چو گل


انعام او مطر شد و احسان او صبا

بی آرزوی مدحش و بی شوق دیدنش


اندر زبان و دیده بکم باشد و بکا

ای شغل مهتران ز کمال تو با نسق


وی کار کهتران ز نوال تو با نوا

خاک سم ستور تو سادات ملک را


در مغز عنبر آرد و در چشم توتیا

مدح تو خاک در کف مادح چو زر کند


گویی که هست مدح تو جزوی زکیمیا

از تو سوال کرد ندانند سائلان


کز وهم سائلانت زیادت بود عطا

فردا خدای عرش به عقبی دهد ثواب


آن را که همت تو به دنیا دهد جزا

دست مبارک تو سخای مصورست


هرگز ندید ام که مصور بود سخا

گر طعنه ای زنند تو را دشمنان به قصد


چون گرد و چون غبار شد اندر هوا هبا

بر آسمان ملک تویی همچو آفتاب


از گرد و از غبار چه نقصان بود تو را

وهم تو در کفایت اگر مرکبی بود


در مرغزار دین و دیانت کند چرا

نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنان


چون و چرا بر ایزد بیچون و بی چرا

نقص تو گشت باز سوی دشمنان تو


کوه است بانگ و نقص تو درکوه چون صدا

پاک آفرید شخص تو را کردگار فرد


آلوده کی شود به سخنهای ناسزا

در ملک شاه خدمت تو بی خیانتی است


چون در سحر عبادت پیران پارسا

این یک دو مه که بر سر ما بندگان گذشت


بودیم سر به سر همه با ناله و بکا

پر گشت گوش ما همه زاری ز خلق دون


گه رنج و گه سلامت و گه خشم و گه رضا

فارغ نداشتیم زبان از ثنا و شکر


بیش از دعا و شکر چه باشد به دست ما

منت خدای راکه همی بینمت به کام


در خانه سعادت و بر مسند سنا

با من دل است و دیده و جان گر رضا دهی


از دیده تحفه سازم و از جان و دل فدا

فخر آورم به حضرت درگاه تو همی


چونانک رومیان به صلیب و کلیْسیا

در خدمت و ثنای تو پاک است سر من


بر سر من بسنده بود شعر من گوا

تا از سپهر چیره صلاح آید و فساد


تا بر زمین تیره بقا باشد و فنا

بادا فساد آن که نخواهد تو را صلاح


بادا فنای آن که نخواهد تو را بقا

یار تو باد صحت و یار عدو مرض


جفت تو باد راحت و جفت عدو بلا

احوال تو چو رسم تو بی نقص و غایت است


اقبال تو چو عقل تو بی حد و منتها

خندان همیشه بخت تو از شرفه شرف


نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا